آنچه در زیر میآید، جهت روشنگری و شناساندن سیاست موذیگری و حقکشی است که احزاب و گروهکهای دستچپی، کمونیستها رو به قبلهء مسکو و پکن، فدائیان شوروی از نوع اقلیت یا اکثریت و مذهب پرستانی که ملیت و فرهنگ و تمدن را به کل فراموش کردهاند میباشد. آتشی ایرانسوزی که به دست آنها روشن شد، دودش در نهایت به چشم خود آنها و نیز جامعهای رفت که ایرانش میخوانیم. مخالفان پادشاهی پهلویها اگر ناچارند در جایی اعتراف کنند که پیشرفت و ترقی هم در ایران اتفاق افتاده، معمولن آن را به نام اینکه به نفع سرمایه و امپریالیسم و قدرتهای بیگانه بوده؛ تخطئه کرده و یا میگویند آنچه که در زمینهء پیشرفتهای اقتصای، اجتماعی و نظامی بدست آمده بود، ارتباطی به پهلویها نداشته است؛ بلکه هر رژیم و هرکسی هم که روی کار میآمد؛ آن پیشرفتها خود به خود انجام میگرفت!
اغلب این وطن فروشان فراموش میکنند که پیش از پهلویها، دویست سالی بود که جهان چهار اسبه پیشرفت میکرد ولی گوشهای از آن علم و پیشرفت به ایران نیامد. همهء ادبیات احزاب کمونیستی، آل احمدیها و مدعیان راه مصدق را بکاوید، حتا به یک مورد برخورد نخواهید کرد که به حکم انصاف در کنار نقل قولها و شرح عدم رعایت حقوق بشر و سرکب در دوران پهلویها، به یک مورد از پیشرفت نظام اجتماعی همچون برقرار حق رأی زنان، تشکیل ارتش پیشرفته و نوین، آزادیهای اجتماعی جوانان و صدها موارد مشابه به عنوان نکتهء مثبتی در کارنامهء پهلویها بپردازد؛ چون یادآوری این موارد مثبت، از نظر آنان تبلیغ برای سلطنتطلبان خواهد بود.
.
.
این به اصطلاح روشنفکران بیفکر همیشه طلبکار، نه تنها خود طرح و برنامهای برای نوسازی ایران نداشتهاند، بلکه ضمن بستن چشمهایشان به همهء پیشرفتها، مسیحوار، صلیب «نه بزرگ» را با خود حمل کردهاند و هرگز نفهمیدهامد که اوپوزیسیون دوران پهلوی، یعنی همین مذهبیهای ملی و طیف چپ سنتی رو به مسکو. این روشنفکران که در سال 57 به غلط گره کار ما به دست آنها سپرده شده بود، به جای باز کردن، یا آن را کورتر کردند یا خود را چنان مظلوم نشان داده بودند تا به تمام ستونهای کشور از ارتش، دادگستری، وزارت خارجه، شهربانی، نیروی هوایی، کارخانجات، شرکت نفت، ادارهء اطلاعات، سازمان جهانگردی، رادیو و تلویزیون و حتا استادی دانشگاه و اتوبوسرانی نفوذ کنند. این وطن فروشان، با تمام ادعاهایشان، در مقابل اصلاحات بنیادی و ژرفی همچون انقلاب سفید شاه و ملت، آچمز شده و راه فراری نداشتند جز اینکه ضدانقلابی راه بیندازند. آنها از سپاه بهداشت، سپاه دانش، سپاه ترویج و آبادانی، پیشرفت و گسترش غرورآفرین ارتش شاهنشاهی و به طور کل از پیشرفتهای شگرف ایران نگران بودند. این شیوهء کهنه و آزمایش شدهء بدخواهان و وطن فروشان است که نیکیها را وارونه جلوه بدهند و بدیها را پیش بیاورند و آن را بزرگ کنند.
این وطن فروشان همان زمان در دوران صدر مشروطه نیز چنین کردند و در پیش از ظهور خمینی هندی زاده هم همین کار را تکرار نمودند. وقتی در دوران ساعد صوفی ها و ملایان در تبریز وحشیگری ها راه انداختند، عوامل ضدملی چشمپوشی کرده و به جای جلوگیری، سرشان را به کاغذهای خود مشغول نمودند و همین کار را به هنگام وحشیگری همزمان ملایان، صوفیان، درویشان، مجاهدین ضدخلق رجوی، فدائیان شوروی و به طور کلی ارتجاع سرخ و سیاه در جریان شورش و فتنهء سال 57 نیز تکرار کردند. آنها به جای جلوگیری از آن، به طمع دستیابی به وزارتی یا ریاستی، خود به شورشیان پیوستند و انبوه جمعیت به وجود آوردند. البته انتظار داشتند ارتش شاهنشاهی به مقابله به آنان برخیزد. آنها امروز در رادیوها مینشینند و میگویند چرا ارتش دخالت نکرد؟ نمیدانند که ارتش در کشورها تشکیل نمیشود تا بر علیه مردم همان کشور اسلحه بکشد و از تانک و توپ و بمبافکن استفاده کند. نه آن موقع میفهمیدند و نه امروز درک میکنند. اینها قصدی جز نابود کردن ارتش و نظام ریشهدار شاهنشاهی و مشوش کردن ذهن مردم، فکر و اندیشهء دیگری در سر نمیپروراندند.
این نوشتار را به یکی از افسران دلاور و میهن دوست، فداکار و وفادار ایران پیشکش کردهام. او هم در آن شب تاریکی که شب ژنرالها نامش گذاشتهام، حضور داشت. مردی آرام، مهربان و با چهرهای دوست داشتنی. او مردی بود که به شدت مورد احترام اطرافیان و همقطاران و حتا نظامیان بالادستیش قرار داشت. همسر این مرد هنوز هم پس از گذشت 31 سال از برقراری استبداد اسلامی، لباس سیاه میپوشد و مرگ جانگداز او را فراموش نکرده است. چنان شوهر وفاداری، یک چنین همسر باوفایی هم میبایست داشته باشد. او هرگز آن شب دهشتناک 26 بهمن 57 را که گلولههای اسلام پرستان، به زندگی همسرش خاتمه دادند، به فراموشی نسپرده است.
او از جمله افسران وفاداری بود که به قسم خود احترام میگذاشت و هرگز آن را فراموش نمیکرد. او همچنین از جمله افسران وفادار به نظام پادشاهی بود که توسط رژیم آدمکش خمینی به اعدام محکوم شد و بدون هیچگونه اجازهء دفاع از خود، جانش گرفته شد. او در تاریخ 26 بهمن 1357 به همراه بیست و دو تن دیگر از وطن دوستان، چند دقیقه پیش از نیمه شب، توسط پاسداران اسلام ناب انقلابی محمدی تیرباران میشود و خمینی که عاشق کشتن و خونریزی است، با خون آنها وضو میسازد.
پس از 32 سال از حاکمیت نظام مطلقه ولایت ابلیس، هنوز هم بسیاری از ایرانیان وطن پرست، شیفتهء رشادت، شجاعت و وفاداری او به نظام پادشاهی هستند و وفاداری و صداقت و وظیفهشناسی او را به عنوان یک قهرمان ملی به یاد میآورند. برخی نیز همانند همسر وفادارش، هرگاه نامی از او به میان میآید، اشکی را از گونههایشان پاک میکنند. اشکی به بلندای هزاران ایران جانباخته بدست نظام مقدس الله.
هرگز کسی او را فراموش نخواهد کرد. او برای آنچه باور میداشت کشته شد. او به تاریخ پیوست تا خاطرهء جانبازیهای دیگر سربازان و ارتشیان و درجهداران وطن پرست ایرانی همچون: منوچهر خسروداد، امیرحسین ربیعی، نادر جهانبانی، علی نشاط و آیت محققی را زنده نگه دارد. او به تاریخ پیوست تا به ایرانیان بگوید اگر مرامی دارید، هرگز آن را فراموش نکنید. او به تاریخ تعلق دارد. همانند ستم فرخزاد، رودابه، سودابه، بابک خردمدین، ابومسلم، کوروش، خشایار، نادر و رضا شاه کبیر.
همسرش روزی نیست که یادی از او نکند.. وقتی با همسرش صحبت میکنید میخواهد منفجر شود. میخواهد فریاد بکشد و توجه همگان را به ظلمی که روا شده است جلب نماید. به ظلمی که توسط مردانی که خود را وابسته به خدا میدانند شک میکند. همانطور که همسر اعدام شدهاش به نظام شاهنشاهی وفادار بود، او نیز همواره خود را یکی از طرفداران نظام پادشاهی میداند و میگوید با هرکس که سیاست، روحیه، بافت اجتماعی و روانشناسی ایرانیان میداند و جغرافیا و تاریخ تمدن ایران را میشناسد، صحبت میکند و نظام پادشاهی را تنها راه نجات ایران از ارتجاع سیاه میداند. همسر این سرباز، همهء کسانی را که با او آشنا میشود به خود جذب میکند، همانطور که شوهرش دیگران را به خود جذب میکرد. روش و مرام انسانی این دو در بین اطرافیان و فامیلشان زبانزد و بینظیر بود.
.
ابراهيم يزدی از ابتدای انقلاب در محاكمه افسران شجاع شاه از جمله تيمسار مهدی رحيمی شركت داشت و فيلمهايش هم هست كه چگونه با بیادبی با ايشان برخورد ميكرد و در نهايت زماني كه از تيمسار رحيمی خواست كه بگويد مرگ برشاه، وقتی تيمسار رحيمی از گفتن اين عبارت خودداري كرد ابراهيم يزدی به او فحش رکیک و بسیار زشت خواهر و مادر داد. تيمسار به او حمله كرد تا سيلی به صورت كثيفش بزند كه متاسفانه نگذاشتند. ولی ابراهيم يزدی دستور داد تا قبل از اعدام همان دست تيمسار را كه با آن قصد سيلی زدن به وی را داشت قطع كنند تا تيمسار رحيمی زجركش شود.
.
امروز کاملن روشن است که افسران و نظامیان دستگیر شده توسط مزدوران حکومت اسلامی، با بدترین شکنجه ها روبه رو شدند و تا زمان اعدامشان، مشقات فراوانی را تحمل کردند. در عکسی که از آن روزها موجود است، ابرهیم یزدی، این شخصی که به غلط انسان نامیده میشود، پیش از تیرباران، دستور می دهد دست راست رحیمی را شکسته از کتف قطع کنند. فرمانده نظامی تهران در پیش از شورش قرون وسطایی بهمن 57، به هیچ وجه حاضر نمی شود ترس به خود راه دهد و هرگز نمی پذیرد پای ننگه نامه ای که نامه وفاداری نامیده شده را امضا کند و به خمینی بپیوندد. او هرگز از پذیرفتن مسئولیتهای ملی – میهنی شانه خالی نمی کرد اما هرگز به این خفت و خواری هم تن نداد. او اعدام همقطاران و دیگر افسران را شاهد بود ولی دم برنیاورد و ترسی به خود راه نداد و حاضر نشد توبه نامه ای یا ننگ نامه را امضا کند.
.
ابراهيم يزدي افسران ارتش را بي محاكمه اعدام كرد. در اين كليپ قسمتي از خيمهشبازي ابراهيم يزدي است. به يزدي دستور داده شده كه افسران را اعدام كند. دقيقن چيزي كه آمريكا و صدام براي شروع جنگ ویرانگر ميخواستند. اگر امروز ايرانيها پاسپورت خارجي ميگيرند یا به خاطر مشكل ويزا مجبورند شب و روز و در سرما و گرما کنار درب ورودی سفارتخانههای خارجی بخوابند، ولي آن سالها كه ايرانيها محترمترين تابعيت آسيايي و شاید جهانی بودند كه در فرودگاهها پاسپورتشان را اصلن چك نميكردند، چرا ابراهیم يزدي پاسپورت آمريكايي گرفت؛ يعني سيا كه رياستش را در آن زمان بوش پدر داشت از رفت و آمد يزدي و چمران به لبنان خبر نداشت، چرا يزدي وزير امور خارجه خمینی، مأمور مذاكره با آمريكاييها شد؛ داستان قطب زاده و ملاقاتهاي او با نمايندگان كارتر و بعدها مرگ مشكوك چمران و اتهام تمسخرآميز به قطب زاده كه منجر به تیربارانش شد چه بود؟ تنها يزدي میداند که وی هم اکنون خواسته ناخواسته در بند 209 انفرادی زندان اوین، تقاص جنایاتش در سال 57 را به نحوی دیگر بازپس میدهد.
.
در بیدادگاه رژیم آدمکش اسلامی، تیمسار رحیمی دستان خود را به آسمان بلند کرده است و میگوید فقط به خدا پناه میبرد.
.
او به بازجویان خود لبخند میزد و از دستورانی که به سربازان و زیردستان خود داده بود تا مانع پیروزی شورشیان اسلامی بشوند، با جسارت تمام تعریف کرد. این مطالب را ابراهیم یزدی با وقاحت تمام به خبرنگاران تعریف میکند و از این سرباز رشید آریایی با بدنامی یاد میکند. تیمسار رحیمی به بازجوی خود با صدای بلند می گوید: «ناامنی و شورش بود و من به نیروهای خود گفتم بایستی بروید و امنیت برقرار کنید؛ حتا هم اکنون که شما مرا بازجویی می کنید، سربازان و نفرات من میدانند که چه بایستی بکنند.»
کسی در وفاداری این نظامی وطن پرست شک نمی کند. افسری آریایی که قسم خورده بود از کشورش و از قانون اساسی و از پادشاه مهربان کشورش دفاع کند. وقتی ابراهیم یزدی از او می پرسد چه کسی را به عنوان فرمانده خود می دانی؟ تیمسار رحیمی با آرامش و خونسردی پاسخ می دهد: «همانطور که عرض کردم، باز هم تکرار می کنم فرمانده من اعلاحضرت شاهنشاه آریامهر است و من به او وفادار می مانم.»
آیا شیرین عبادی حاضر است پرونده شکایت همسر همیشه داغدار مهدی رحیمی را که بیمحاکمه توسط ابراهیم یزدی به صورت فجیع شکنجه شد و سپس تیرباران گردید، برای ارجاع به سازمان ملل یا دادگاه جنایتکاران جنگی لاهه ببرد یا شیرین عبادی فقط پروند دفاع از هاله اسفندیاری و ابراهیم یزدی را قبول میکند؟
شانزده هفده سالگان آن روز که امروز در 49 – 48 سالگی خود قرار دارند به یاد دارند که چطور روزنامه ها در مورد تیمسار رحیمی نوشتند. در یکی از روزنامه ها با تیتر بزرگ نوشته شده بود: «رحیمی، خسروداد و ناجی اعدام شدند» آنها به خون خود غلطیدند ولی هرگز تن به ذلت اسلام پرستان ندادند. نتیجه بی دادگاه اسلامی بدون درونگ به روزنامه ها راه یافت. روزنامه های جمعه 23 آذر 1358 برابر با 14 دسامبر 1979 نوشتند: «پیش از ظهر امروز، روح االله خمینی در دیدار با سرپرست و اعضاء کمیته های 14 گانه تهران، طی سخنان از کسانی که بر پایه ایمان خود مبارزه و جانبازی میکنند، ستایش کرد و در این زمینه به سپهبد مهدی رحیمی، فرماندار نظامی تهران و رئیس کل شهربانی کشور اشاره کرد و گفت: «او ایستاد و گفت من طرفدار شاه بوده و هنوز طرفدار شاه هستم. این مرد را کشتند؛ اما او مردان ایستاد و مردانه هم مرد.»
.
بسیاری با اعدام این سه افسر رشید و وفادار متعجب و وحشتزده شدند. مردم می خواستند بدانند آنها در آخرین لحظات زندگیشان چه گفتهاند.
بسیاری با اعدام این سه افسر رشید و وفادار متعجب و وحشتزده شدند. مردم می خواستند بدانند آنها در آخرین لحظات زندگیشان چه گفتهاند. علیرضا نوری زاده که عضو پارسی زبان مرکز مطالعات عرب – ایرانی زیر نظر جزیزه نشینان شمال اروپا در انگستان است، در روز تیرباران تیمسار رحیمی حضور داشت. او آن شب اعدام را به خوبی در یاد دارد. علیرضا نوری زاده در بالای پشت بام مدرسه رفاه ایستاد و شاهد تیرباران بدون محاکمه این افسران دلیر آریایی شد. او با نه تنها با وقاحت از آن شب یاد میکند و اذعان میدارد که از جمله انقلابیون به شمار میآید که همین انقلاب قرون وسطایی بهمن 57، موجب نابودی میلیاردها دلار سرمایه و کشتار هزاران تن از بهترین افسران و درجه داران ارتش ایران شد و به همراه ابراهیم یزدی، قاسم صالح جو، علی اصغر حاج سیدجوادی و احمد مدنی از جمله کسانی بودند که مأموریت خطیرشان، نابودی ارتش ایران و از بین بردن سرمایه بزرگی بود که خرج تربیت و آموزش افسران درجه یک ما شده بود.
نوری زاده بایستی به خاطر بیاورد که رحیمی چه سخنی به زبان راند. وقتی دژخیمان به سوی ژنرال رحیمی نشانه رفتند و ماشه مسلسلها کشیده شدند، پیش از فرمان آتش که معلوم نیست از سوی خلخالی صادر شده یا ابراهیم یزدی یا هادی غفاری و هر یا مسلمان آدمکش دیگری، صدای رسای فرماندهی وطن پرست از گلو بیرون آمد: «پاینده ایران؛ جاوید شاه» این آخرین آرزوی تیمسار مهدی رحیمی پیش از مرگش بدست جلادان مسلمان خمینی بود. کسانی که امروز به دنبال انسان مسلمان میگردند، هیچگاه بشری را که هم مسلمان باشد و هم انسان نخواهند یافت. امروز هرگز نمیتوان چنین دلاورمردانی را در قالب آدمکشان یا وطن فروشانی مسلمانی همچون خلخالی، هادی غفاری، ابراهیم یزدی، صادق قطب زاده، مهدی بازرگان، خمینی هندی زاده یا احمد خمینی پیدا کرد؛ این انسانها گونه در خاک خونین میهن کشیدهاند و بار بسیار سنگینی از میهن پرستی و وفاداری را به وزن این خاک پرگهر اضافه کردهاند. این بار به حدی سنگینی میکند که محل دفن آنها هر روز سنگینتر و نورانیتر میشود.
ﻣﻨﻴﮋﻩ رﺣﻴﻤﯽ ﮐﻪ در ﺁرزوﯼ داﺷﺘﻦ ﻓﺮزﻧﺪﯼ ﺑﺴﺮ ﻣﯽﺑﺮد ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ هرﮔﺰ ﻓﺮزﻧﺪﯼ به دﻧﻴﺎ ﻧﻴﺎورد، ﺑﻠﮑﻪ همسر وﻓﺎدارش را هم از دﺳﺖ داد. ﺟﻨﺎﻳﺖ رژﻳﻢ به حدﯼ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻧﻮ ﻣﻨﻴﮋﻩ رﺣﻴﻤﯽ هرﮔﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺪون اﺷﮏ ﺧﺎﻃﺮات ﺁن روزها را ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﺑﺒﺮد. ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ همسرش در ﺷﺮﻓﻴﺎﺑﯽ در ﮐﺎخ نياوران داشت هموارﻩ در اﺗﺎق اﻳﻦ همسر ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺟﺎﯼ ﺧﻮدش را ﺑﻪ ﻋﮑﺲ دﻳﮕﺮﯼ ﻧﺪادﻩ اﺳﺖ. در اﻳﻦ ﻋﮑﺲ، ﻧﻮار ﺁﺑﯽ رﻧﮓ ﭘﺮﺟﻠﻮﻩ و زﻳﺒﺎ ﺑﻪ همراﻩ ﻧﺸﺎنها و ﻣﺪالهايي ﮐﻪ ﺑﻪ سينة اﻳﻦ ﺳﺮﺑﺎز ﻣﻴﻬﻦﭘﺮﺳﺖ ﺁوﻳﺰان اﺳﺖ اﻓﺘﺨﺎر هر ﺑﻴﻨﻨﺪﻩاﯼ را ﺑﺮﻣﯽاﻧﮕﻴﺰد. ﻣﻨﻴﮋﻩ رﺣﻴﻤﯽ به خاطر ﻣﯽﺁورد ﮐﻪ همسرش ﻳﮏ ﺷﺨﺺ اﺳﺘﺜﻨﺎﺋﯽ ﺑﻮد، ﺧﺎﻃﺮات ﺧﻮب و ﻧﺸﺎط ﺑﺨﺸﯽ را ﺑﺎ همسرش ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. او ميگويد اﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﺎ دﮐﻪ ﻣﻴﻮﻩ ﻓﺮوﺷﯽ ﺗﺼﺎدف ﻧﮑﺮدﻩ ﺑﻮدم هرگز رﺣﻴﻤﯽ را ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. ﺳﺎل١٣۴٧ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻓﻴﺎت ﮐﺮوﮐﯽ ﺑﺮ اﺛﺮ ﺣﺎدﺛﻪاﯼ ﮐﻪ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد ﺑﺎ دﮐﻪ هندواﻧﻪ ﻓﺮوﺷﯽ ﺗﺼﺎدف ﮐﺮدم ﻣﺮدم ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺼﺎدف ﺧﻨﺪﻩدار ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ. رﺣﻴﻤﯽ در ﺁن ﺳﺎل رﺋﻴﺲ ﭘﻠﻴﺲ ﺑﻮد. وﻗﺘﯽ به خود ﺁﻣﺪم دﻳﺪم ﺑﺎ ﻳﻮﻧﻴﻔﺮم و ﺑﺎﺗﻮن ﺧﻮدش ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﻣﻦ اﻳﺴﺘﺎدﻩ اﺳﺖ. ﺑﺎ وﺟﻮد اﻋﺘﺮاض ﻣﻦ و ﺗﺎﮐﻴﺪ ﺑﺮ اﻳﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻳﮏ ﺧﺎﻧﻢ هستم، با اين حال او ﻃﺮف هندواﻧﻪ ﻓﺮوش را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻮاهينامة راﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﺮا از دﺳﺘﻢﮔﺮﻓﺖ. ﻣﻦ ﮐﻪ دﺧﺘﺮ ﻳﮏ ژﻧﺮال ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺑﻮدم از اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﺑﺴﻴﺎر رﻧﺠﻴﺪم وﻟﯽ روز ﺑﻌﺪ ﭼﻮن ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ارﺗﺸﯽ ﺑﺎدﻳﺴﻴﭙﻠﻴﻦ به بار ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮدم در ﻗﺮارﮔﺎﻩ ﭘﻠﻴﺲ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم. مهدي رﺣﻴﻤﯽ ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد او در اﻳﻦ ﻳﻮﻧﻴﻔﺮم ﺑﺴﻴﺎر ﺑﺮازﻧﺪﻩ دﻳﺪﻩ ﻣﯽﺷﺪ. ﺳﻴﻨة او ﭘﺮ از ﻣﺪال ﺑﻮد. او ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﺟﻨﺘﻠﻤﻦ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ و ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﻮش و ﺑﺶ ﮐﺮد، ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ زد و دﺳﺘﻮر ﭼﺎﯼ داد. وﻗﺘﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺗﺼﺎدف را دوﺑﺎرﻩ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎدﻩ از ﺧﻨﺪﻩ رودﻩ ﺑﺮﺷﺪ. وﻟﯽ اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ او وظيفة ﭘﻠﻴﺴﯽ ﺧﻮد را ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﻨﺪ. روز ﺑﻌﺪ ﺑﻪ دﻳﺪن ﻣﻦ ﺁﻣﺪ. ﺁن ﺷﺐ ﻣﺎ در ﻣﻨﺰل ﺷﺎﻣﯽ ﺧﻮردﻳﻢ و اﻳﻦ دﻳﺪارها ﺑﺮاﯼ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ اداﻣﻪ ﻳﺎفتند.
ﮔﺮﭼﻪ رﺣﻴﻤﯽ ﺑﺎ ادب و اﺣﺘﺮام فراوان ﮔﻞ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺎد وﻟﯽ ﻣﻨﻴﮋﻩ هرﮔﺰ ﺗﻤﺎﻳﻠﯽ ﻧﺪاﺷﺖ ﺑﺎ اﻓﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ او ﭼﻨﻴﻦ ﺟﺪﯼ ﻋﻤﻞ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ اداﻣﻪ ﺁﺷﻨﺎيي ﺑﺪهد. ﻣﻨﻴﮋﻩ ﺑﻴﺴﺖ و هفت ﺳﺎﻟﻪ به تازﮔﯽ از همسر ﭘﻴﺸﻴﻦ ﺧﻮد ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮل اداﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ در داﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻮد و ﺑﺎ دﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺧﻮد به نام ﺷﻴﺮﻳﻦ زﻧﺪﮔﯽ ميكردم. رﺣﻴﻤﯽ ۴٧ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ به تازﮔﯽ از همسر ﻓﺮاﻧﺴﻮﯼ ﺧﻮد جدا شده ﺑﻮد، به سوي ﻣﻨﻴﮋﻩ ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ. ﺁﻧﻬﺎ درﻧﮓ به كار ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻃﻼق رﺣﻴﻤﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﻮد. خواهر ﻣﻨﻴﮋﻩ به نام ﭘﺮﻳﻮش ﺑﺎ ﺣﺴﻴﻦ ﻓﺎﻃﻤﯽ ﮐﻪ روزﯼ وزﻳﺮ ﺧﺎرﺟﻪ ﻣﺼﺪق ﺑﻮد و در جريان ﮐﻮدﺗﺎي ٢۵ اﻣﺮداد 1332 درﺻﺪد ﺑﺮﮐﻨﺎرﯼ ﺷﺎﻩ ﺑﻮد ازدواج ﮐﺮدﻩ ﺑﻮد. ﮔﺮﭼﻪ ﺷﺎهنشاه ﺁرﻳﺎﻣﻬﺮ از رواﺑﻂ ژﻧﺮال رﺣﻴﻤﯽ و ﻣﻨﻴﮋﻩ ﺁﮔﺎهي ﻧﺪاﺷﺖ وﻟﯽ ﺧﺎﻃﺮة ﻓﺎﻃﻤﯽ ﺿﺪ ﺷﺎﻩ ﮐﻪ در ﮐﺎﺑﻴﻨﻪ ﻣﺼﺪق ﺑﻮد، ﻣﺎﻧﻊ از ازدواج رﺣﻴﻤﯽ وﻓﺎدار و وﻇﻴﻔﻪﺷﻨﺎس ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ميشد. رﺣﻴﻤﯽ ميبايست در اين خصوص اﺟﺎزة ﻧﻴﺮوهاي ﻣﺴﻠﺢ را ميداشت. اﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ، ﺣﺴﺎﺳﻴﺖ اﻣﻨﻴﺘﯽ به وﺟﻮد ﻣﯽﺁورد و ﻣﺎﻧﻊ از ﮐﺎر ازدواج ﺑﻮد. ژﻧﺮال هاشم ﺑﺮﻧﺠﻴﺎن ﮐﻪ رﺋﻴﺲ ﺿﺪ اﻃﻼﻋﺎت ارﺗﺶ شاهنشاهي ﺑﻮد در اﻳﻦﺧﺼﻮص ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮد. ﺷﺎﻩ فقيد ﮐﻪ هموارﻩ ﺑﺎ وﺟﻮد اﻳﻨﮑﻪ ﺣﺴﻴﻦ ﻓﺎﻃﻤﯽ اﻋﺪام ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﺑﻪ همسر او به ديدة اﺣﺘﺮام ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮد و هرﮔﺰ ﺑﺎ اﻳﻦ ازدواج ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﯽ ﻧﮑﺮد.
در ﻳﮏ ﺟﺸﻦ ازدواج ﺧﻮدﻣﺎﻧﯽ و ساده، ﻣﻬﺪﯼ و ﻣﻨﻴﮋﻩ ﺑﻪ همسري هم درﺁﻣﺪﻧﺪ. ﻣﻨﻴﮋﻩ رﺣﻴﻤﯽ اﺿﺎﻓﻪ ميكند: ﻳﺎزدﻩ ﺳﺎل از ازدواج ﻣﺎ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ، در ﺗﻤﺎم ﻣﺪت زﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ از ﺷﺎدﯼ و ﻧﺸﺎﻃﯽ را ﺑﺎ مهدي رﺣﻴﻤﯽ داﺷﺘﻢ. ﻣﺎ در ﺳﻌﺪﺁﺑﺎد زﻧﺪﮔﯽ ميكرديم. ﺁن زﻣﺎن رﺣﻴﻤﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺎرد شاهنشاهي ﺑﻮد. ﻣﺎ هرﮔﺰ روزهاي ﺑﺪﯼ باهم ﻧﺪاﺷﺘﻴﻢ. او ﺳﺨﺖ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮد ﮔﺎهي ١٢ ﺳﺎﻋﺖ در روز. رﺣﻴﻤﯽ ﻣﺮد ﺳﺎدﻩاﯼ ﺑﻮد مثل اﻳﻨﮑﻪ او ﻳﮏ دروﻳﺶ بيالايش اﺳﺖ. ﺁن ﻣﻮﻗﻊ «اﻓﻖ طلايي» ﺟﺎيي ﺑﻮد ﮐﻪ همسرم دوﺳﺖ ميداﺷﺖ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮود. او هرﮔﺰ ﺑﻪ همسرش ﺧﻴﺎﻧﺖ ﻧﮑﺮد همانطور كه هرﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺸﻮرش نيز ﺧﻴﺎﻧﺖ ننمود. مهدي رﺣﻴﻤﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ اﻳﺮاﻧﯽ ﺑﻮد. از فيلمهاي اﻳﺮاﻧﯽ ﻟﺬت بسيار ميبرد. ﻣﺮد ﺑﺴﻴﺎر درﺳﺘﮑﺎر و ﮐﺘﺎﺑﺨﻮاﻧﯽ ﺑﻮد. او ﻣﺮد ﺧﻮشﻣﺸﺮب و ﺑﺬﻟﻪﮔﻮيي ﺑﻮد. دﺧﺘﺮ ﻧﺎﺗﻨﯽ ﺧﻮد را ﺑﺴﻴﺎر دوﺳﺖ ميداشت و ﺷﻴﺮﻳﻦ هم او را ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻴﻤﺴﺎر ﺧﻄﺎب ميكرد.
مهدی رحیمی در کنار دختر خوانده اش «شیرین» در هتل دربند (ژوئیه 1978)
در ﺳﺎل 1356 اﻳﺮان از درون ﻣﻠﺘﻬﺐ و در ﻳﮏ ﺁﺗﺶ زﻳﺮ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ درﮔﻴﺮ ﺑﻮد. ﺷﺎﻩ فقيد و اﻓﺴﺮان ﻧﺰدﻳﮏ او از اﻳﻦ داﺳﺘﺎن ﮐﻢ و ﺑﻴﺶ ﺁﮔﺎهي داﺷﺘﻨﺪ. در اواﺧﺮ ﺳﺎل 1357 ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ در ﺁﺗﺶ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ و ﺗﻘﺮيبن ﺗﻤﺎم ﺑﺎنكها و ﺳﺎﺧﺘﻤﺎنهاي دوﻟﺘﯽ ﺧﺴﺎرت ﺧﻮردﻩ ﺑﻮدند. خرابكاران وطنفروش، سينماها، فروشگاههاي دولتي و مراكز فرهنگي را به يك به يك به آتش ميكشيدند و ابايي نيز نداشتند كه براي نمونه در سينما ركس آبادان، صدها انسان بيگناه را طعمة اهداف كثيف خود نمايند. ﺷﺎﻩ فقيد، ژﻧﺮال ازهاري را ﺑﻪ ﻧﺨﺴﺖ وزﻳﺮﯼ اﻧﺘﺨﺎب ﻧﻤﻮد. ارﺗﺶ شاهنشاهي ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻗﻮا ﺑﻪ ﺷﺎﻩ وﻓﺎدار ﺑﻮد وﻟﯽ هرﮔﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺧﻮدش را ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻏﻴﺮﻧﻈﺎﻣﻴﺎن ﮐﺸﻮرش ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑاﻳﺴﺘﺪ. ﻧﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺷﺎﻩ ﺑﻮد و ﻧﻪ در ﻗﺴﻢﻧﺎمة اﻓﺴﺮان و درﺟﻪداران و ﻧﻪ در دﺳﺘﻮر و ﺷﺮح وﻇﺎﺋﻒ ارتشهاي ﺟﻬﺎنﮔﻨﺠﺎﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮ ﻋﻠﻴﻪ ﻣﺮدم ﮐﺸﻮرﺧﻮدﺷﺎن ﺑﺮﺧﻴﺰﻧﺪ. اﻳﻦ ﻣﺮدم هستند ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺴﺘﯽ از اﻣﻨﻴﺖ ﺷﻬﺮهاي ﺧﻮد دﻓﺎع ﮐﻨﻨﺪ. اﻳﻦ اﻣﻨﻴﺖ را ﺑﺨﻮاهند. وﻗﺘﯽ ﻣﺮدم ﺧﻮد اﻣﻨﻴﺖ را ﺑﻬﻢ ﺑﺮﻳﺰﻧﺪ ﻧﻪ ﭘﻠﻴﺲ ﺁن ﮐﺸﻮرﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮل ﺣﻔﻆ اﻣﻨﻴﺖ اﺳﺖ و ﻧﻪ ارﺗﺶ ﮐﻪ وﻇﻴﻔﻪاﯼ در اين مورد ﻧﺪارد ﻗﺎدر ﺑﻪﮐﻨﺘﺮل اوﺿﺎع ﺧﻮاهد ﺑﻮد. در ﻳﮏ ﺁﻧﺎرﺷﻴﺴﻢ، ﮐﺴﯽ ﻗﺎدر ﺑﻪ ﮐﻨﺘﺮل ﻗﺎﻧﻮن ﻧﻴﺴﺖ.
هر روز ﮐﻪ ميﮔﺬﺷﺖ، ﺗﺮس و ﻧﮕﺮاﻧﯽ اﻓﺰاﻳﺶ ميﻳﺎﻓﺖ و ﺑﯽ ﺑﯽ ﺳﯽ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺷﻮرشها داﻣﻦ ميزد. ﻣﺮدم ﺳﺎعتها باهم ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺻﺤﺒﺖ ميكردند و ﻧﮕﺮان ﺑﻮدﻧﺪ. كاركنان هواپيمايي ملي ايران كه به اقصا نقاط جهان پرواز داشتند و از شركتهاي خوشنام و پيشرو در صنعت هوايي جهان بودند، جهت چيزي كه نميدانستند چيست اعتصاب كردند تا امروز تبديل به يك شركت ورشكستة مهجور گردند. ﮐﺎرﮔﺮان شركت ﻧﻔﺖ اﻋﺘﺼﺎب ﮐﺮدﻧﺪ و ﮐﺸﻮر به حال ﻧﻴﻤﻪﺗﻌﻄﻴﻞ درﺁﻣﺪ. ﮔﺮﭼﻪ ﻧﮕﺮاﻧﯽ ﻣﺮدم ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﺪ وﻟﯽ ﮐﺎرﯼ از دﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ ﻣﺬهبيون تهيمغز و ﺿﺪﻣﻠﯽها ﺑﻪ همراﻩ دﺳﺖﭼﭙﯽها؛ ﺗﻮدﻩاﯼها، ﻓﺪاﺋﻴﺎن اﻗﻠﻴﺖ و اﮐﺜﺮﻳﺖ شوروی، ﺗﺮس و وﺣﺸﺘﯽ در ﺷﻬﺮها به وﺟﻮد ﺁوردﻩ ﺑﻮدﻧﺪ و آنقدر ﻣﺮدم را ﺗﻄﻤﻴﻊ و ﻳﺎ وحشتزده ﮐﺮدﻩ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ از ﺗﻔﮑﺮ ﺑﺎز ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮدم را تهديد ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮوﻳﺸﺎن اﺳﻴﺪ خواهند ﭘﺎﺷﻴﺪ. ﺁﻧﻬﺎ حتا دﺧﺘﺮ ﺧﻮاﻧﺪة رﺣﻴﻤﯽ را ﺑﺎ اﺳﻴﺪ ﺗﻬﺪﻳﺪ ﮐﺮدﻩ ﺑﻮدﻧﺪ ﮔﺮﭼﻪ او دﺧﺘﺮﯼ ﺑﺴﻴﺎر ﺟﻮان و ﺑﯽدﻓﺎع ﺑﻮد.
ﺷﺎﻩ فقيد ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮن ﻣﺮدم ﺧﻮد را ﺑﺮﻳﺰد ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد اﮔﺮ ﻣﺮدم ﻣﺮا ﻧﻤﯽﺧﻮاهند، ﻣﻦ ﺗﺎج و ﺗﺨﺘﯽ را ﮐﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮن ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻤﯽﺧﻮاهم. شاه در 26 دي 1357 برابر ١۶ ژاﻧﻮﻳﻪ ١٩٧٩ تهران را ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﺼﺮ ﺗﺮﮎ ﮐﺮد. ﺷﺎﻩ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺖ ﮐﺸﻮر را ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ، ولي در ﻳﮏ ﻋﻤﻞ اﻧﺠﺎم ﺷﺪﻩ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﻨﺎ ﺑﻪ گفتة وزﻳﺮ درﺑﺎر، ﺷﺎﻩ ﻗﺼﺪ داﺷﺖ ﺑﺮاﯼ ﻣﺬاﮐﺮة ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﺎ آﻣﺮﻳﮑﺎ، ﮐﺎخ ﺳﻔﻴﺪ، ﺳﺎزﻣﺎنها و ﻣﺴﺌﻮﻻن ﺁﻣﺮﻳﮑﺎيي، ﺧﻮد را ﺑﻪ واشينگتن ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. اﻳﻨﮑﺎر ﺗﻠﻔﻨﯽ امكانپذير ﻧﺒﻮد. او ميخواست ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻪ ﺁﻣﺮﻳﮑﺎ ﺑﮕﻮﻳﺪ اﮔﺮ اﻣﻨﻴﺖ اﻳﺮان ﺑﻪ ﺧﻄﺮ بيفتد، ﺧﺎورﻣﻴﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﻠﯽ از ﺧﺎﮎ و ﺧﻮن و آتش تبديل خواهد ﺷﺪ. وﻟﯽ ﺑﺎ اﺻﺮار ﮐﺎرﺗﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪ در ﺁﺳﻮان در ﻣﺼﺮ ﻓﺮود ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺑﻌﺪ هم ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺰاﺋﺮ ﺁزورس رﺳﻴﺪ ميخواستند او را در هواپيماي ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺁﻣﺮﻳﮑﺎيي ﺑﻪ اﻳﺮان ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﺮوگانگيران ﺗﺤﻮﻳﻞدهند.
دكتر ﺷﺎهپور ﺑﺨﺘﻴﺎر ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺲ از ﺧﺮوج ﺷﺎﻩ ﺑﻪ دﻳﺪن ﺗﻴﻤﺴﺎر رﺣﻴﻤﯽ رﻓﺖ، وﻟﯽ هرﮔﺰ ﺑﻪ ﺳﻔﺎرشهاي رﺣﻴﻤﯽ ﮔﻮش ﻧﮑﺮد. وﻗﺘﯽ ﺧﻤﻴﻨﯽ در 12 بهمن 1357 برابر اول ﻓﻮرﻳﻪ ١٩٧٩ ﺑﻪ ﺗﻬﺮان وارد ﺷﺪ، ﺑﺨﺘﻴﺎر ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎ اﻧﺘﺨﺎب ﻳﮏ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺑﺎ ﻗﺪرت، ﺟﻠﻮﯼ ورود ﺧﻤﻴﻨﯽ را ﺑﮕﻴﺮد وﻟﯽ هرﮔﺰ نخواست اﻳﻨﮑﺎر را ﺑﮑﻨﺪ؛ گويا ﻣﺎﻣﻮرﻳﺘﯽ داﺷﺖ ﺗﺎ اﻳﻦ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﺁرﻳﺎيي را ﺑﻪ دﺳﺖ دژﺧﻴﻤﺎن اﺳﻼﻣﯽ ﺑﺪهد. او حتا ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ در ﻓﺎصلة ﻣﺪت ورود ﺧﻤﻴﻨﯽ و اﺳﺘﻘﺮار ﺣﮑﻮﻣﺖ مذهبي، ﮐﻮدﺗﺎيي را ﮐﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﻳﮏ ﻋﺪﻩ از اﻓﺴﺮان وﻃﻦﭘﺮﺳﺖ ﺗﺪارﮎ دﻳﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد را ﺣﻤﺎﻳﺖ ﮐﻨﺪ و ﺁراﻣﺶ را ﺑﻪ ﮐﺸﻮر ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ و خرافهگرایی ﻣﺬهبی را از ﮐﺸﻮردور ﮐﻨﺪ.
هرﭼﻪ تیمسار علی نشاط، خسروداد، رحیمی فریاد کشیدند ﮐﻪ ﻗﺮهﺑﺎﻏﯽ، ﻣﻘﺪم و ﻓﺮدوﺳﺖﺧﻴﺎﻧﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﺴﯽ به ﺣﺮف ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻮش ﻧﮑﺮد. ﺗﻴﻤﺴﺎر ﺑﺪرﻩاﯼ به طور مرتب ﺗﮑﺮار ميكرد اﮔﺮﻣﻼها ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎر ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ، همة اﻓﺴﺮان ﻣﺤﮑﻮم ﺑﻪ اﻋﺪام ﺧﻮاهند ﺷﺪ. اﻣﺎ در 21 بهمن برابر ﻧﻬﻢ ﻓﻮرﻳﻪ ١٩٧٩ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ اﻧﺘﻈﺎرش را داﺷﺘﻴﻢ وﻟﯽ هرﮔﺰ ﺧﻮاﺳﺘﺎرش ﻧﺒﻮدﻳﻢ ﺳﺮرﺳﻴﺪ و ﺑﺎ ﻧﻴﺮﻧﮕﯽ ﮐﻪ ﭘﻴﺎدﻩ ﮐﺮدﻧﺪ ﮔﺮوهي در ﻟﺒﺎس هماﻓﺮها از ﺧﻤﻴﻨﯽ ﻃﺮﻓﺪارﯼ ﮐﺮدﻧﺪ و اﺳﻠﺤﻪﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﺮدم رﺳﻴﺪ. ﺑﺨﺘﻴﺎر ﮐﻪ ﻧﮕﺮان اوﺿﺎع ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﺑﺎ رﺣﻴﻤﯽ ﺗﻤﺎس ﮔﺮﻓﺖ وﻟﯽ دﻳﮕﺮ دﻳﺮﺷﺪﻩ ﺑﻮد دﻳﮕﺮ هيچكس ﺑﻪ دﺳﺘﻮرات ﻧﻈﺎﻣﻴﺎن ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽﮐﺮد. ژﻧﺮال ﻋﺒﺎس ﻗﺮﻩﺑﺎﻏﯽ دﻳﮕﺮ به طور علني ﺑﺎ ﺷﻮرﺷﻴﺎن همكاري ميكرد. او ﮐﻪ ﻣﺪتها در ﭘﺎرﻳﺲ ﺑﺴﺮ ﺑﺮدﻩ ﺑﻮد اﻧﮕﺎر ﮐﻪ ﻧﻘﺸﻪاﯼ را دﻧﺒﺎل ﻣﯽﮐﻨﺪ در ﭘﯽ ﺳﺮﻧﮕﻮن ﮐﺮدن ارﺗﺶ ﺑﻮد ﻧﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺷﻮرﺷﻴﺎن. او ﺑﻪ همراه ﭼﻨﺪﺗﻦ دﻳﮕﺮ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻈﺎﻣﻴﺎن ﺳﺴﺖﻋﻨﺼﺮ را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮدﻧﺪ ﺗﺎ در 22 بهمن برابر ﻳﺎزدﻩ ﻓﻮرﻳﻪ ١٩٧٩ ﺑﻪ همراه ٢٢ ژﻧﺮال دﻳﮕﺮ اﻋﻼﻣﻴﻪاﯼ را اﻣﻀﺎ ﮐﺮدﻩ و وﻓﺎدارﯼ ﺧﻮد را ﺑﻪ «به اﺻﻄﻼح اﻧﻘﻼب» اﻋﻼم ﮐﺮدﻧﺪ. ﺑﺨﺘﻴﺎر ﺑﺎ اﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺗﻴﻤﺴﺎران ﺳﺴﺖﻋﻨﺼﺮ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﻧﮑﺮد اﻧﮕﺎر ﮐﻪ او هم ﻣﻨﺘﻈﺮﭼﻨﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪاﯼ ﺑﻮد. ﭘﺲ از اﻣﻀﺎﯼ اﻳﻦ اﻋﻼﻣﻴﻪ، ﺗﻴﻤﺴﺎر ﻣﻬﺪﯼ رﺣﻴﻤﯽ و ﭼﻨﺪ ﺗﻦ دﻳﮕﺮ از اﻓﺴﺮان وﻓﺎدار ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﺗﺤﺖ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ دﺳﺘﮕﻴﺮ ﺷﺪﻧﺪ. رﺣﻴﻤﯽ را در ﺧﻴﺎﺑﺎن دﺳﺘﮕﻴﺮ ﮐﺮدﻧﺪ و او را ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻋﻠﻮﯼ ﺑﺮدﻧﺪ. وي را همان جا ﺑﺎ ﺣﻀﻮر ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ نوري زاده و اﺑﺮاهيم ﻳﺰدﯼ تيرباران ﮐﺮدﻧﺪ.
ﺷﻬﻴﺪ ﻳﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯼ اﻳﺪﺋﻮﻟﻮژﯼ اﺳﻼﻣﯽ و ﺑﺮاﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﮐﻔﺎر در راﻩ ﺧﺪا ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ. ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ هيچ ﻳﮏ از اﻓﺮادﯼ ﮐﻪ در ﺟﺒﻬﻪهاي ﺟﻨﮓ ﻋﺮاق ﺑﺮ ﻋﻠﻴﻪ اﻳﺮان ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩاﻧﺪ و ﻳﺎ ارتشياني ﮐﻪ در روزهاي ﺷﻮرش ﭘﻴﺶ از ورود ﺧﻤﻴﻨﯽ ﺑﻪ اﻳﺮان ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩاﻧﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ به هيچ وجه ارﺗﺸﻴﺎﻧﯽ ﮐﻪ در راﻩ ﻣﻴﻬﻦ ﺑﺮاﯼ ﭘﺎﺳﺪارﯼ از ارزشهاي ﻣﻠﯽ و ﺗﻤﺎﻣﻴﺖ ارﺿﯽ اﻳﺮان ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩاﻧﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ زﻳﺮا اﻳﻨﻬﺎ در راﻩ اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ و ﻳﺎ اﻣﺎم زﻣﺎن ﮐﺸﺘﻪ ﻧﺸﺪﻩاﻧﺪ. اﻳﻨﻬﺎ ﺑﺮاﯼ ﺁرﻣﺎنهاي واﻻ و ارزشهايي ﮐﻪ ﻗﻴﻤﺘﯽ ﺑﺮاﯼ ﺁن ﻣﺘﺼﻮر ﻧﻴﺴﺖ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩاﻧﺪ. اﻳﻨﻬﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎن ﻣﻠﯽ ايران هستند. اﻳﻨﻬﺎ ﮔﺮدان و ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎﻧﯽ هستند ﮐﻪ ﻧﻤﻮنة ﺁﻧﻬﺎ هرﮔﺰ در ﺗﺎرﻳﺦ ايران ﺗﮑﺮار ﻧﺨﻮاهد ﺷﺪ. اﻳﻨﻬﺎ ﺑﺮاﯼ ﭘﺎﺳﺪارﯼ از ﻣﺮدم اﻳﺮان، ﭘﺎﺳﺪارﯼ از ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺎﺳﯽ اﻳﺮان، ﺑﺮاﯼ ﭘﺎﺳﺪارﯼ از ﭘﺮﭼﻢ ﺷﻴﺮ و ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻧﺸﺎن اﻳﺮان ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩاﻧﺪ. اﻳﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﻖ دﻻوران و ﮔﺮدان ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻣﺎ هستند ﻧﻪ ﺷﻬﻴﺪ. آن دسته كساني كه ﺧـﻮد را روﺷـﻨﻔﮑﺮﯼ ﻣﺮدمﮔـﺮا و واﻟـﻪ و شيفتة دﻣﻮﮐـﺮاﺳﯽ و ﺁزادﯼ ميدانند؛ كلية ارزﺷﻬـﺎﯼ ﻣﻠﯽ و ﻣﻴﻬﻨـﯽ را ﺑﺎ اين گونه ﺷـﻌﺎرهاي ﻣﻐﺮﺿـﺎﻧﻪ، به طور كامل واژﮔـﻮن و واروﻧـﻪ ﻋﺮﺿـﻪ و اﻟﻘﺎء ميكنند ﮐﻪ همواره ﺗﺎرﻳﺦ ﻣﺎ را واروﻧﻪ اراﺋﻪ دادﻩاﻧﺪ.
ﺑﺮﺧـﻼف ﻧﻈﺮ ﻋﻮاﻣﻞ و دﺳﺖ ﻧﺸﺎﻧﺪﮔﺎن به اﺻﻄـﻼح روﺷـﻨﻔﮑﺮﮐﻪ همواره ﻣﺎيلند ﺧﻄـﯽ ﺿﺨﻴـﻢ ﻣﻴـﺎن ﻣﻠـﺖ و ﻧﻈﺎﻣﻴﺎن بكشند و به گونهاي مينويسند كه ﭘﻨﺪارﯼﺁﻧﻬـﺎ ﻧﻪ ﺑﺎهـﻢ،ﮐـﻪ ﺿـﺪهم هستند؛ ارﺗـﺶ شاهنشاهي اﻳـﺮان، هرﮔﺰ ﺧﻮد را از ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺟﺪا ﻧﺪاﻧﺴﺖ و با وجود همة زﺧﻢزﺑﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ از ﺳﻮﯼ دﺷﻤﻨﺎن قسم خوردة اﻳـﺮان زدﻩ ﺷـﺪ؛ و ﭘﺲ از آن همه ﻧﺎﺳﺰاها و تهمتهاي ﻓﺮاوان ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ارﺗﺶ؛ ﺑﺎﻗﻴـﻤﺎﻧﺪة همين ارﺗﺶ شاهنشاهي ايران، ﺑﺎزهـﻢ در ﻏﻴﺎب شاهنشاه فقيد و ﺑﺎ وﺟﻮد نبود اﻣﮑﺎﻧﺎت و وﺟﻮد اﺗﻬﺎﻣﺎت بياساس در ﺟﻨﮓ ﻋﺮاق و اﻳﺮان، ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ از ﻣﺮز و ﺑﻮم ﮐﺸﻮرﻣﺎن در برابر حملة اعراب دﻓـﺎع ﮐﺮد؛ در ﺗﺎرﻳﺦ ارﺗﺶ ﺟﻮان اﻳﺮان، حتا ﻳﮏ ﻣﻮرد نميتوانيد پيدا كنيد كه اﻳﻦ ارﺗﺶ ﮐﺎرﯼ ﺑﺪون رﻋﺎﻳـﺖ ﻣﻮازﻳﻦ ﻗﺎﻧﻮن رﺳﻤﯽ ﻣﻤﻠﮑﺖ و ﻣﻘﺮرات ﻧﻴﺮوهاي ﻣﺴﻠﺢ اﻧﺠﺎم دادﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
روح دﻻوران و ﮔﺮدان ارﺗﺶ اﻳﺮان هميشه ﺷﺎد باد. ﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دلاورمردان قهرمان: ﺗﻴﻤﺴﺎر ﺣﺴﻦ ﭘﺎﮐﺮوان، ﺳﺮﻟﺸﮕﺮ ﺑﻴﮕﻠﺮﯼ، ﺳﺮﻟﺸﮕﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮﺧﺴﺮوداد، ﺳﺮﻟﺸﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﻧﺸﺎط، ﺳﺮﻟﺸﮕﺮ ﭘﺮوﻳﺰ اﻣﻴﻨﯽ اﻓﺸﺎر، ﺳﭙﻬﺒﺪ ﻋﺒﺪاﻟﻌﻠﯽ ﺑﺪرﻩاﯼ، ﺳﭙﻬﺒﺪ ﻧﺎدر ﺟﻬﺎﻧﺒﺎﻧﯽ، ﺳﭙﻬﺒﺪ ﺳﻌﻴﺪ ﻣﻬﺪﻳﻮن، ارﺗﺸﺒﺪ ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ اوﻳﺴﯽ، سرتيپ آيت محققي، ناوسروان واﻻﮔﻬﺮ ﺷﻬﺮﻳﺎر ﺷﻔﻴﻖ، و دﻳﮕﺮ سرهنگان، ﺳﺮﮔﺮدان، درﺟﻪداران و ﺳﺮﺑﺎزان اﻓﺘﺨﺎر ﻣﯽﮐﻨﻴﻢ.
بیست و سوم بهمن ماه 2568
پیوندها:
کلیپی به یاد جانباختگان شب ژنرالها
لینک به خبر قطع دست مهدی رحیمی توسط ابراهیم یزدی در بالاترین
با درود
پاسخحذفآرش جان مطالب ناخوانا هستن اگر ميشه رسيدگي كنيد.
مثل هميشه كارتون عالي هست.
با سپاس فروان
پاينده ايران
نوشته هایت معرکه است بعد از بسته شدن وبلاگ بلاگفایت چندین ماه طول کشید تا وبلاگ جدیدت را پیدا کنم و الان نزدیک 7 ساعت است که بدون توقف در حال مطالعه مطالب زیبایت هستم
پاسخحذفتشکر فراوان